Saturday, August 19, 2006

دغدغه های یک مهاجر -قسمت اول
پنج شنبه 25 بهمن 1380

سه سال پیش وقتی به کانادا آمدم درست عین ماهی ای بودم که با وعده ی اقیانوس از یک دریاچه ی محلی درش بیاورند و بیندازندش توی یک تنگ کوچک بلور، تنگی که فکر می کنم اگر هم از داخل جداره ی بلورین آن بهتر بشود همه جای دنیا را دید باز هم نمی توان از توی آن به دنیا دست کشید و برای آدم خاکی ای مثل من که هر چیزی را تا لمس نکند نمی تواند باورش کند؛ این یعنی مردن، یعنی مردن را هر روز زندگی کردن. یعنی زنده مرگی.

پس در و دیوار غربت همان سنگ قبری شد که صادق هدایت از هراس آنکه ناگاه به رویش بلغزد و مدفونش کند سالها پیش سخن گفته بود. همان که وقتی در نوجوانی راجع به آن خواندم با نوعی آسودگی به خود گفتم: «نه دیگر، این یکی دغدغه ی من نیست!» و مصیبت آنکه همان سنگ قبر با همه ی سنگینی وزنش راستی راستی سر خورد و من با ناباوری تمام ته گوری که خودم برای خودم کنده بودم، در همان لحظه ی بلند شدن هواپیما، صدای چرخیدن و بسته شدنش را روی همان لولایی شنیدم که او شنیده بود.

حکایت بی سر و سامانی و غربت زدگی قطعا برای خیلی ها ناآشنا نیست. هزار دلیل موجه برای آن خوانده ام. استدلالهای روانشناسانه را هم به حد کافی شنیده ام: "کسی که مدت زمان درازی را در یک فضای کوچک و تاریک گذرانده باشد و ناگهان بدون طی یک دهلیز ارتباطی به فضایی روشن و عظیم وارد شود، تا مدتی از درک آنچه که در پیرامونش می گذرد عاجز خواهد بود" ... "انطباق" ... "حساسیتهای محیطی" ...
نگاه کردم به فراسوی پیچ جاده ... اوه ...نه! خودمان را گول نزنیم. اینطور نیست. من هر چه بیشتر نگاه می کنم کمتر می بینم و هر چه دقیقتر گوش می کنم هیچ نمی شنوم که امان از سکوت و تاریکی.

 قطعا چیزی را در پشت سر جا گذاشته ام. به عقب نگاه می کنم و  خودم را در تار و پود آن باز می شناسم. این من هستم که جایی در تو به توی آن گذشته ی پر از رنج و تنهایی اما عمیق و سرشار، همچنان به ماهیت وجودی خودم آویخته ام.  این اتصال هرگز ریشه در آنچه که زعما یا فرهنگ می خوانندش یا سنت یا ملیت وغیره ندارد. نه! این نوعی گمگشتگی است که شاید سالها پیش کسی از وقوعش در زمان دگردیس های انسانی، پیشاپیش خبرم کرده بود:

در تاریکی بی آغاز و بی پایان / دری در روشنی انتظارم رویید/ خودم را در پس در تنها نهادم / . به درون رفتم /اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد / سایه ای در من فرود آمد / و همه ی شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد / پس من کجا بودم؟ / ...
حس کردم جایی به بیداری می رسم / همه ی وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم / ایا من سایه ی گمشده ی خطایی نبودم /
در اتاق بی روزن / انعکاسی نوسان داشت / پس من کجا بودم؟ / بهتی پشت در تنها مانده بود 1
 ما مهاجرین دهه ی هفتاد اگر چه به خاطر فعالیتهای سیاسی وطن را ترک نکردیم ولی چندان هم ناز پرورده نیستیم. در بسیاری از دختران مهاجر که چند سالی با جدیت در ایران کار کرده و اندک پس اندازی اندوخته و تک و تنها دو سه چمدان 32 کیلویی برداشته و به اینطرف آب آمده اند، گرایش عملی زنان پس از تلاطم انقلاب را می بینی به جستن تعریفی نو در خارج از چهارچوبهای بسته و تنگ نظرانه ی یک جامعه ی سنتی بیمار که حتی سنت هایش رو به زوالند. ما به جای آوردن فرزندی در وقت خود، به این سوی آب آمدیم تا خودمان را از نو بزاییم.

این عمل بر خلاف تصور معمول از سر رفاه و یا فرصت طلبی نبود، چرا که در طول زندگی نسل ما هم مصیبت کم رخ نداده است: مقدم بر همه مصیبت دختر زاده شدن در یک جامعه ی حهان سومی اسلامی (جهان در حال توسعه!؟) با تضادهای اجتماعی و قومی و طبقاتی یر دامنه، با فرهنگی سرگردان بین تعالیم تشیع علوی و صفوی، جامعه ای که زخمه های پنجه ی انقلاب و جنگ آن را تا سر حد ممکن اسیب پذیر ساخته بودند. جامعه ای که در ان پدرانمان از حرب توده بد می گفتند و مادرهایمان از جبهه ی ملی و نسل جوان قبل از ما؛ یعنی نسل انقلاب، از همه! جامعه ای که ما در آن آموختیم که به همه چیز «نه» بگوییم.
صادقانه بگویم که تا سالها هر وقت کسی از من کی پرسید که به چه اعتقاد دارم، با نوعی سر بلندی روشنفکرانه می گفتم: «من تنها می دانم که به چه جیزهایی اعتقاد ندارم و همین برایم کافی است!!» ما سی سال اول عمرمان را به نفی گذراندیم، سستی پدرها و ذلت مادرهامان را نفی کردیم، تلخی و کینه ی انقلابیون نسل گذشته را نفی کردیم، زن بودنمان را نفی کردیم، مردانگی مرد جامعه مان را نفی کردیم، بی قیدی و راحت طلبی نسل بعدیمان را که نتیجه ی دوران سرکوب دهه ی 60 بود و نهایتا خوشبینی و امیدواری نسل پشتیبان دوم خرداد را نفی کردیم. بارمان را برداشتیم، و بیرون زدیم.

سرنوشت مان بی شباهت به تراژدی های یونان باستان نبود. در فصل آغازین قصه معمولا پیشگویی ظاهر شده و شاه را از آینده ی شومش اگاه می کند و شاه بینوا برای فرار از بخت شوم خود به همان کارهایی دست می زند که برای محقق کردن آن پیش بینی ضروریند. در انتها هم در هیاهوی مردن ها و نوشیدن جام های زهر، ناگزیر همه بر آن روزی که پیشگویی اینده را شنیده بودند لعنت می فرستادند.

و ما؟ ما که مانند «مده آی» یاغی پوستین طلایی مقدس را برداشتیم و سرگشته  از آنکه مردان نسلمان از ابتدا و بدون هیچ نبردی ارزشهای آن جامعه را پذیرفته و خود جزئی از آن خواهند گشت، به تنهایی راهی آبهای جهان شدیم. شاید شاعران پیشگویانمان بودندکه تنهایی و گمگشتگی آتی ما را از پیش برایمان گفتند و پیشگوییشان نیز به حقیقت پیوست:

باید امشب بروم / باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من چا دارد بر دارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست / رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ... 2

بیا ای خسته خاطر دوست . ای مانند من دلکنده ی غمگین / بیا رهتوشه برداریم / قدم در راه بی برگشت بگذاریم / ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ... 3

به کجا چنین شتابان / گون از نسیم پرسید / دل من گرفته اینجا / هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ / همه آرزویم اما / به خدا که بسته پایم ... 4
ووو ...

ما در شوره زار پس از انقلاب، اندوهگین از تنهایی ناگزیر انسان نوین میان شیطانها و خدایان و متحیز میان سارتر و رولان و مالرو و هسه و گرامشی و نهایتا بودا،  مانند عنکبوت زشت و ناهمساز کافکا5 که مجبور به پذیرش دگردیسی خود بود، راهی جز آن نداشتیم جز آنکه سرنوشت خودمان را چون صلیبی بر دوش گرفته و به جستجوی جلجتای گمشده پای به راه بگذاریم و معلوم نبود که خمیده زیر بار سنگین این صلیب، رانده شده از گذشته و بی هیچ چشم اندازی در آینده، کجا باید آن سرزمینی را بیاینم که بر زمینش بگذاریم.

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند؟ / کجاست جای رسیدن؟ / کجاست سمت حیات؟6

و کجاست آنکه می داند که تکه های وجود خود را جابه جا، در سر هر پیچ در این گذشته ی پر رنج و تردید باقی گذاشته ایم و اینجا در این هزار توی سرد و غم انگیز غربت تهی دستیم و جز صلیب خود چیزی نداریم. و حاصلمان از گذشته جز آنچه بدان عشق ورزیده ایم نیست که آنهم نه توشه ی راه، که تاج خاریست زینت پیشانی مان. تاج خاری سخت مقدس.
و همینجاست که رنج با شدتی باور نکردنی از نو آغاز می شود که من نه بی تاب سنگینی صلیب بلکه خسته از بار این انکار همواره، از حقیقتی دیگر در عذابم که: "تو خودت نیستی. تو هیچ نیستی". تو تنها تجلی یک انکاری. گذاشتی که انکار همه چیز به انکار خودت بینجامد و گریختی. تو در این بی نشانی دنبال خود گمگشته ات می گردی و سنگینی این صلیب و زخمهای این تاج خار، این تنها دستاورد زندگانیت، آخرین صخره ای است که از آن آویزان مانده ای تا بلکه از این اعتراف بگریزی که:

نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی7



Notes:
1 و 2 و 6- از اشعار سهراب سپهری
3- برگرفته از شعری از اخوان ثالث
4- برگرفته از شعری از شفیعی کدکنی
5- اشاره به کاراکتر داستان مسخ کافکا
7- برگرفته از شعری از فروغ فرخزاد

***


مقدمه ی امروز  -سال ۸۵- بر نوشته ی گذشته:


 چقدر احساسات.
نوشته ی بالا را من در بهمن ماه سال 80 –یعنی تقریبا 5 سال پیش- نوشتم. حالا دیگر آن صخره ی آخرین را رها کرده ام و از آن گذشته فاصله گرفته ام. حالا دیگر شبها می توانم بیشتر از یکی دو ساعت بخوابم ... یعنی اصلا بخوابم. حالا دیگر هر چند همه ی آنچه که گذشته است را بی کم و کاست به یاد می آورم اما از آن دلگیر، یا خشمگین، یا فراری نیستم. حالا دیگر همه چیز را؛ خودم را و تو را واین دنیا را، همان طور که هست می پذیرم و حتی دوست می دارم.
شاید تنها اگر جنگ نبود ... و بی حرمتی انسان به انسان و به طبیعت ... زندگی حتی برایم رنگی دلپذیر داشت.

1 comment:

mahemehr said...

chera man hich vaght sir nemisham az khondane neveshtehaat , tak take kalamat nofooz mikone dar rooh o janam,